دلت امد
03 آذر 1395 توسط فاطمه دماوندي
آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی نامه ای خیس به دستم برسانی بروی
در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود قصدت این بود از اول که نمانی بروی
خواستی جاذبه ات را به رخ من بکشی شاخه ی سیب دلم را بتکانی بروی
جای این قهوه ی فنجان که به آن لب نزدی تلخ بود این که به جان لب برسانی بروی
بس نبود اینهمه دیوانه ی ماهت بودم؟ دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی؟
جرم من هیچ ندانستن از عشق تو بود خواستی عین قضات همه/دانی بروی
چشم آتش! مژه رگبار! دو ابرو ماشه! باید این گونه نگاهی بچکانی بروی
باشد این جان من این تو، بکُشم راحت باش ولی ای کاش که این شعر بخوانی بروی