دلنوشته
10 دی 1395 توسط فاطمه دماوندي
در این کویر که چشمت همیشه تر بوده است
به جز تو کیست که از عشق با خبر بوده است؟
هزار و یک شب زلفت اگرچه بسیار است
مرا هزار برابر در آن سحر بوده است
نگو که در قفسی و پرنده مردنی است
قفس برای تو شاید که بال و پر بوده است
تمام زندگی ات غیر عشق سر دردیست
اگرچه عشق خودش اصل درد سر بوده است
شنیده ام به شمار درخت های جهان
نه باغبان، نه کبوتر، ولی تبر بوده است
و فکر کن که کسی که تمام قلبت بود
بفهمی آخر عمرت که رهگذر بوده است